راهبان و دختر

تانزان و اکیدو دو راهب ذن در خیابان گل آلودی در شهر قدم می زدند که به دختری با جامه ی ابریشمین بر خوردند او به خاطر گل و لای می ترسید از خیابان بگذرد تانزان گفت: بیا دختر و او را بغل کرد و از خیابان گذراند.
دو راهب تا شب سخن نگفتند سرانجام در دیراکیدو نتوانست بی تفاوت بماند و گفت: راهبان نمی بایست به دختران نزدیک شوند خاصه به دختران زیبایی چون او .چرا چنین کردی؟
تانزان گفت: دوست عزیز من آن دختر را همانجا در شهر رها کردم این تویی که او را با خود تا اینجا آوردی!