تانزان و اکیدو دو راهب ذن در خیابان گل آلودی در شهر قدم می زدند که به دختری با جامه ی ابریشمین بر خوردند او به خاطر گل و لای می ترسید از خیابان بگذرد تانزان گفت: بیا دختر و او را بغل کرد و از خیابان گذراند.
دو راهب تا شب سخن نگفتند سرانجام در دیراکیدو نتوانست بی تفاوت بماند و گفت: راهبان نمی بایست به دختران نزدیک شوند خاصه به دختران زیبایی چون او .چرا چنین کردی؟
تانزان گفت: دوست عزیز من آن دختر را همانجا در شهر رها کردم این تویی که او را با خود تا اینجا آوردی!
بسیار زیبا بود.
متشکرم
سلام
دفعه ی قبلی که این داستانو دیدم دربارش فک کردم...
از این طرز فکر خوشم میاد ولی با چیزی که این داستان القا می کنه مخالفم!
دربارش فکر کن. واقعاً راهب بی خیال از راهبی که به جای خودش به فکر دیگرانه بهتره؟؟؟
خوب بود خوب بووووووود( اما من هیشی نفهمیدم!!!! :( )