خلاصه قسمت 48 سریال جواهری در قصر!

خب به اونجایی رسیدیم که یانگوم و افسر مین و رئیس پزشکان وارد شدند... بنابراین وقتی که می بینن رئیس پزشکان زندست یئول یی اعتراف می کنه که اون وصیت نامه رو بانو چویی بهش داده... و رئیس پزشکان هم حقیقت رو در مورد اردکها می گه... با اینکه بانو چویی خیلی بیش از داد و فریاد می کنه ولی با شواهدی که میارن خفه می شه... هانگ میاد و حقیقت رو میگه و همچنین دستیار بانوی منشیهای سابق نامه ای رو که هانگ به بانوی منشیها داده بود رو میاره و خلاصه دست همه رو میشه.... و بازداشت میشن...






پانسول چویی هم میخواسته فرار کنه که با کمک داگو اونم دستگیر میشه... (داگو میره سوار یه قایق بوده و نقش قایقران رو بازی میکرده وقتی پانسول چویی سوار قایق میشه اون حرکت نمی کنه و نمی ذاره اون فرار کنه...)







و دادگاه برگزار میشه... ولی بانو چویی فرار کرده... اون رفته به یخچال قصر و قایم شده و قصد داره که ملکه مادر رو ببینه که موفق نمی شه... و یه نفر اونو لو میده...






به همین خاطر میره و توی انبار سس مخفی میشه... یه بانوی درباز هم که می فهمه اون اونجاست میره و به بانو مین میگه به همین خاطر یانگوم تصمیم می گیره بره پیشش و نصیحتش کنه... نگاه کنید چطور بانو چویی می خواسته بزنه تو سر یانگوم که یانگوم دستشو می گیره:






خلاصه بهش میگه که تو چرا اینکاره شدی و... و بانو چویی هم می گه به خاطر پول و قدرت و... و در آخر هم بهش میگه که برو پیش پلیس و اگر نری همه ی تقصیرها می افته گردن گیومیونگ... بانو چویی هم تصمیم می گیره بره پیش میونگی و طلب بخشش کنه...






ببینید چه حرفایی می زنه:

من نمی توانم تو را ببخشم تو باید این را پیش خودت نگه می داشتی اما تو می بایست به بانوی تست غذا می گفتی .نگفتی؟ من نمی دانم چرا این توبودی که باید شاهد اینکار تو اون روز باشه و این کافی نبود تو باید تنها دخترات را می فرستادی به قصر چطور مثل خودت یک دنده من نه صد بار بلکه هزار بار از او نفرت داشتم من آرزو داشتم که هرگز این را نبینی چطور من امید داشتم که تو و من بار دیگر بهم بر نخوریم چطور آزرو داشتم

اگر من میونگی پارک متولد شده بودم و تو چوئی سون گیوم بین ما تفاوت وجود نداشت؟ اگر تو یا بک یونگ در خانواده من متولد می شدید می تونستین هنوز این طور آزاد باشین؟ من واقعا" کنجکاوم بنابراین انتخابی نداشتم بنا براین من به تو بر گشتم از زمانی که شرارتهای من با تو شروع شد بهر حال من باعث شدم که بانو هن بره.اون بانوی اول بود و او این فرصت را داشت که مرا خشمگین کند او حتی با دختر تو شادی بر پا کرد بنابراین اون احتمالا" بدون هیچ دلیلی رفت اما تو هرگز این شانس را نداشتی که این چیزها را بگی

تو بخاطر اطمینان به من مردی . کسی که هرگز انتظارش را نداشتی ا گر من باید پیش کسی زانو بزنم، اون تویی من از تو تقاضای بخشش دارم مرا برای آمدن از چنین خانوادهای ببخش مرا ببخش که قادر نبودم در برابر خانوادم بایستم خاله ام را ببخش که من را مجبور کرداین کارها را بکنم و خاله ی قبل از او را... وخاله ی قبل از او ... و سایر خانواده ام که از اونها استفاده کردم... تو این کار را می کنی؟ نمی توانی؟ (یه سنگ از زوی قبر میونگی قل می خوره ومیاد پایین) نه؟ این که چرا باید برم دفتر دادستانی که درخواست بخشش نکنم ا ما سعی می کنم آخرین امید خانوادام را نجات بدم که سعی کنم گیوم یونگ را نجات بدم مثل تو که یک نفر را نجات دادی تا بطرف من بفرستی من هم می خواهم همین کار را بکنم من قصد ندارم به این جنگ پایان بدم...



بعد بلند میشه که بره ولی یه روبان رو روی یه درخت مبینه و وقتی که می خواسته اونو بگیره پرت میشه پایین و می میره...






بالاخره حکمشون صادر می شه که افسر مین اونارو می خونه:

وزیر اوه: تبعید به جزیره هوکسان.

افسر بو کیوم( نمی دونم کیه فکر کنم دستیار وزیر اوه) : تبعید به جیجو

پانسول چویی: 20 ضربه شلاق و فرستاده میشه به یه معدن در هام کیونگ به عنوان کارگر.

گیومیونگ: مقامش ازش گرفته میشه میندازنش بیرون.

رئیس پزشکان یونگ یون سو اخراج میشه و ممنوعیت از طبابت

یئول یی: خراج میشه و ممنوعیت از طبابت






پانسول چویی هم در راه تبعید می میره..






گیومیونگ میره پیش یانگوم و نامه ای رو که مادرش بهش داده بود رو بهش بر می گردونه (بانو چویی بهش گفته بود اونو بسوزون) و یه کم هم حرف میزنه درد دل می کنه... بعد میره پیش افسر مین و:

افسر مین: متاسفم. این همه ی چیزیه که می تونم بهت بگم.

گیومیونگ: اگر ما همدیگه رو در زندگیه بعدی دیدیم، همه چیز بگین به جز اون حرفا....






همه هم در شهر خوشحالن و می رقصن و... و داگو هم سخنرانی می کنه و جز چرت و پرت هیچ چی نمی گه:

داگو: همه به من توجه کنند امروز چه روزیه؟ روزیه که می تونید آرامش داشته باشید. بزودی بعد از اینکه گلها شکوفه دادن پس چه روزیه؟ چه روزیه؟ روزیه که یانگوم میتونه دیگه خوب استراحت کند و خوب بخوابد یانگوم قادر نبود خوب بخوابد چون همسرم زیاد مزاحمش می شد و بانو چوئی خیلی باعث نگرانی او می شد و او ازدست آقای اوه بیمار و اعصابش خرد شده بود.

زن داگو: چی داری می گی؟ چی برای اعصاب خرد شده او خوبه؟

داگو: اون عشقه.

زن داگو: چی داری می گی؟

داگو: من شکم جوجه را با عشقه همراه با خرما و برنج پر کردم.

زن داگو: چی؟

داگو: ا ین سوپ گرم شده با سرمای یک نفر و سرد شده با گرمای یک نفر و خانمها و آقایانی که مثانه های قویتر دارند بخورن (؟؟!!!)






و حالا یانگوم در حضور پادشاست و پاداش دریافت می کنه:

77پیمانه برنج ، 77پیمانه حبوبات و 3 پیمانه عشقه...

و حالا نوبت تقاضاهای یانگومه... یانگوم سه تقاضا داره (دیالوگ):

یانگوم: خواهش می کنم شاءن و مقام بانو هن را برگردانید او کسی بود که بی انصافانه مرد

شاه: البته ما اون را انجام می دیم این طور نیست ملکه؟

ملکه: بله عالی جناب

یانگوم: و خواهش می کنم شاءن وعزت مادرم را هم بر گردانید.

شاه: مادرت؟

یانگوم: بله در حقیقت مادرم یک بانوی دربار در آشپز خانه سلطنتی بود (همه از تعجب شاخ در میارن)

ملکه: اما چطور؟!!

یانگوم: اون مطابق قوانین مجازات شد بعد از آنکه به دروغ متهم به داشتن رابطه با یک مرد شد وقتی که او شاهد بود که یک نفر چیزهای مضری در غذای مادر پادشاه این_سو می ریخت در آن زمان او یک بانوی آشپزخانه بود.

شاه: چی؟

ملکه: چی؟ چه کسی؟

یانگوم: بانوی اول آشپزخانه اما مادرم موافق شد نجات پیدا بکنه و به اندازه کافی زندگی کند تا مرا داشته باشد و وقتی اونها فهمیدن که او هنوز زنده است ...

ملکه: پس برای این بود که بانو چویی تو را تهدید می کرد؟

یانگوم: بله بنابراین او حکم دوشیزه بودن بانوی دربار را شکست او مرگ درد ناک و نا حقی را تحمل کرد

شاه: موافقم . چه طور تونستم او را بخاطر این وضعیت سر زنش بکنم؟ ما نباید بگذاریم این مو ضوع مهم بین بانوان دربار مطرح بشه

ملکه: ب له عالیجناب من کارهای زیادی در تربیت بانوان دربار خواهم گذاشت

شاه:بله . تو یک خواسته دیکر داری که بمن بگی . اون چیه؟

یانگوم: عالی جناب اون...







و یانگوم بانوی اول آشپزخانه می شه.... و رنج های مادر ش رو در کتاب مخصوص بانوان اول می نویسه.






و همچنین پزشک شین میشه رئیس پزشکان و پزشک یونگ دستیارش...

یانگوم همین طور داشته تو آشپزخونه سرکشی می کرده تو خیالش بانو هن رو می بینه و بانو هن از طرف خوش و میونگی از یانگوم تشکر می کنه....







یانگوم با افسر مین قدم میزنه و درد دل می کنه و در اخر هم افسر مین برای دلداری دستشو می گیره و میذاره که یانگوم سرشو بذاره رو سینش...






و یانگوم کارش به عنوان بانوی اول تموم میشه و وقتی میره پیش عالیجناب، عالیجناب به یاد میاره که وقتی شاهزاده بوده یه دختر بچه به مناسبت تولدش براش مشروب میاره و اسم همه ی مشروبا رو بلد بوده... و می فهمه که اون دختر بچه یانگوم بوده....

و ماجرا ادامه دارد