جوان و راهب



از امام علی بن الحسین (ع) نقل شده است که فرمود
:
مردی با
خانواده اش به کشتی سوار شد و هیچ کدام از آنها نجات پیدا نکرد،مگر همسر آن مرد که بر یکی از تخته های کشتی سوار شد و رهایی یافت و به یکی از جزایر دریا پناه برد.
در این جزیره جوانی بود که راهزنی می کرد و تمامی حرمت های الهی را شکسته
بود .
او ناگهان دید که زنی بالای سرش ایستاده است
!
سرش را بلند کرد و به آن
گفت:
تو انسانی یا جن؟

او گفت :انسان
.
جوان با او سخنی نگفت،مگر این که
همانند مردی از خویشاوندانش در کنار وی نشست .
زمانی که این جوان آهنگ آن زن
کرد،وی نگاران شد.
جوان به وی گفت:چرا نگران هستی؟

او گفت:از او می ترسم-و با
دستش به سمت آسمان اشاره کرد-جوان گفت:تو اینقدر از او می ترسی ،در حالی که گناهی نکرده ای و من تو را وادار کرده ام.
بنابراین،به خدا سوگند که من از تو
سزاوارترم که از او بترسم و برخاست و چیزی نگفت و به نزد خانواده اش بازگشت در حالیکه هدفی جز توبه و برگشتن از کرده های گذشته نداشت.
در میانه راه به راهبی
رسید.گرمای خورشید سخت بر آن دو می تابید.
راهب به جوان گفت:دعا کن که خداوند به
وسیله ی پاره ی ابری ،بر سرِ ما سایه افکند که گرمای خورشید بر ما شدت یافته است.
جوان گفت:من از خودم کار نیکی در نزد پروردگارم سراغ ندارم،تا این جرأت را
به خودم بدهم که از او چیزی مسألت کنم.
راهب گفت:پس من دعا می کنم و تو آمین
بگو.
جوان گفت:بسیار خوب
.
راهب دعا می کرد و جوان آمین می گفت
.
چیزی نگذشت
که قطعه ی ابری پیدا شد و بر فراز سر آنها سایه افکند.
آن دو مقداری از روز را
زیر سایه ی آن ابر راه رفتند ،تا اینکه بر سر دو راهی رسیدند .
جوان از یک راه
رفت و راهب از راه دیگر.اما ابر به همراه جوان رفت.
راهب گفت : ای جوان تو از من
بهتری و خداوند دعای مرا به خاطر تو اجابت کرده است،نه به خاطرِ خودم.
پس به من
خبر ده که داستان تو چیست؟
جوان داستان آن زن را به او خبر داد
.
راهب گفت:چون
بیم خدا در دلت وارد شده،گناهان گذشته ات آمرزیده شده است و اینک بنگر که در آینده چه می کنی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد