راهبان و دختر

تانزان و اکیدو دو راهب ذن در خیابان گل آلودی در شهر قدم می زدند که به دختری با جامه ی ابریشمین بر خوردند او به خاطر گل و لای می ترسید از خیابان بگذرد تانزان گفت: بیا دختر و او را بغل کرد و از خیابان گذراند.
دو راهب تا شب سخن نگفتند سرانجام در دیراکیدو نتوانست بی تفاوت بماند و گفت: راهبان نمی بایست به دختران نزدیک شوند خاصه به دختران زیبایی چون او .چرا چنین کردی؟
تانزان گفت: دوست عزیز من آن دختر را همانجا در شهر رها کردم این تویی که او را با خود تا اینجا آوردی!
نظرات 3 + ارسال نظر
کامران سه‌شنبه 1 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 01:09 ب.ظ

بسیار زیبا بود.

متشکرم

سعید سه‌شنبه 1 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 01:19 ب.ظ http://neverend.blogsky.com

سلام
دفعه ی قبلی که این داستانو دیدم دربارش فک کردم...
از این طرز فکر خوشم میاد ولی با چیزی که این داستان القا می کنه مخالفم!
دربارش فکر کن. واقعاً راهب بی خیال از راهبی که به جای خودش به فکر دیگرانه بهتره؟؟؟

تانیا پنج‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1386 ساعت 03:42 ب.ظ

خوب بود خوب بووووووود( اما من هیشی نفهمیدم!!!! :( )

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد